یه حال متناقضی دارم که کم کم داره به یه سمت میل میکنه. 

این مسافرتی که رفتم، بهم نشون داد چقدر دیگه صبرم برای تحمل تک تکشون تموم شده و ازشون چقدددر خسته ام. باعث شد از ترس اینکه باید برم حالا هی خدا رو شکر کنم که دارم میرم دوری از اقای معجزه سخته ولی هر روز زندگی کردن با اینا خیلی خیلی سخت تره.

از وقتی یادم میاد هرگز باهاشون نمیساختم. ابدا. هیچ وقت یادم نمیاد بگم وای چقدر کنار این خانواده بهم خوش میگذره. یا بگم وای آخ جون دارم میرم خونه. هرگز اینطور نبوده . تابستون ها که همه از تعطیلی خوشحال میشدن من غصه ام میشد که باز باید بیام بشینم تو خونه چند ماه اینا رو صبح تا شب تحمل کنم . 

هنوز کلی کینه و عصبانیت ازشون به دلمه.  از اون زمان که بچه بودم و فقط برای اثبات اینکه قدرت دست منه منچ منو پاره کرد تا وقتی که بابت اینکه نمیذاشت سیبیلامو بردارم و با ناخون گیر کوتاهشون کرده بودم زد تو دهنم. هنوز همه اینا یادمه داد کشیدناش وسط خیابون که سرم داد میزد و فحشم میداد یادمه همه بارهایی که هی لباس میپوشد و منو تهدید میکرد میذارم میرم از دستت یادمه. همه بارهایی که برای کار نکرده مجبورم کردن بگم غلط کردم. تمام وقتایی که حمایت میخواستم و بجاش از نظر خودشون برای مراقبت ازم زندونیم کردن . همه وقتهایی که حسرت خوردم چرا اینجام و جزیی از این خانوادم. همه همه اینا یادمه. یادمه و خووووب یادمه از  وقتی بچه بودم و حبسم کرده بود توی حموم همیشه با خودم فکر میکردم یه روزی ازین خونه میرم و خلاص میشم. یه روزی میرم و تموم میشه این بدبختیا  

برای من تقدس پدر مادر معنی نداره خیلی . زحمتمو کشیدن اوکی. ولی . زندانم بودن. همیشه زندانم بودن. همیشه برای حفظ ازادیم مجبور بودم پنهان کنم کیم.  دوستامو پنهان کنم. اینکه کجا میرم و چیکار میکنم رو پنهان کنم. همیشه باید  زجر میکشیدم و صدام در نمیومد همیشه حتی اگر توی بدترین شرایط روحی بودم باید پیششون خودمو عادی نشون مبدادم و نمیذاشتم یه ذرشو بدونن. یه ذرش رو دونستن معنیش قفل اضافه زدن به در زندان بود. معنیش حبس کشیدن بود. تنهایی کشیدن تک تک دردها قطعا سختی کمتری داشت. 

این روزها. این مسافرت . بجز اینکه بهم یاداوری کرد چقدر صبرم ته کشیده سالهاست. یه خاصیت دیگه هم داشت. باعث شد به مسئله شیرین فکر کنم. نمیدونم چی شده و چه خبره. نمیدونم این نقطه پایان ماجراست یا نه فقط به اون لحظه ای فکر میکنم که داشت توی اینستا منو سر هیچ آنفالو میکرد. برام سواله که واقعا وقتی داشت اونهمه پستایی که اختصاصی فقط برای شیرینی بود که برام قد جونم میرزید رو میدید چطور دلش اومد آنفالو کنه و اون پست هامو مثه یتیما ول کنه بره؟ چطور خجالت نکشید از خودش؟ چطور نفهمید دل منو شکسته.  تو زندگیش هر مشکلی اگر داره داشته باشه این به من ربطی نداره. ولی. مشکلش فقط من بودم؟؟؟ فقط منی که اینهمه دوسش داشتم مشکل بودم؟؟؟ احساس حماقت میکنم وقتی یادم میاد همه خاطره ها رو. یادم میاد بهش قاب عکس دو نفرمونو دادم و حتی عکس توشو با خودش نبرد. یادم میاد که موقع رفتنش از ایران گریه کردم و اون. اون حتی وقتی بود که اومد و من رو ندید و برگشت. باورش سخته ولی انگار از اولشم اونقدری که اون واسم عزیز بود من براش عزیز نبودم. یه چیزی بودم اون گوشه کنارا. یه چیزی که قابل حذف بود. و حذف شد . و حالا. جاش درد میکنه ها بگم نمیکنه دروغ گفتم. با غرورم در جنگم ولی هرچی به اخرین مکالمه نگاه میکنم میبینم من چند بار غرورمو گذاشتم زیر پام و خواستم جلو برم. گفتم دلخورم که وقتی با بهونه صد در صد الکی گودبای پارتیمو پیچوند و فهمید چقدر ناراحت شدم حتی تلاش نکرد از دلم در بیاره . خلاصه من غرورم رو هم قربانی کردم این وسط ولی عملا بی فایده بود. انگار قراره بندهام رو ببرم و ازینجا برم.

تنها بند من حالا اقای معجزه اس. بندی که میکشمش و با خودم میبرمش هرجایی که برم قلبم بنده به قلبش. حتی اگر الان بدون دسترسی توی پادگان حبس باشه.اخرشه. اخر همه اینا. دفتر زندگیم داره ورق میخوره . میرم که از همه این دردا خلاص شم و روی پای خودم وایسم  میرم که بدون اینکه یه سنگ روی سینه ام راه نفسمو ببنده راه خودمو بسازم و دنیای خودمو داشته باشم. میرم که هرجا اذیتم کردن اینترنتمو قطع کنم و خودمو خلاص کنم از مصیبت . میرم که نذارم بدبختی مثه سایه دنبالم بدوه و زمینم بزنه و زندگی رو بهم زهر مار کنه

خدایا.  خودت به وقتش که میدونی منو بفرست برم خلاص شم .  


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Jenn Briana آبان داد ديجيتال مارکتينگ Jared yoga کیمیای خاک وکیل حقوقی،مشاوره،خانواده،کیفری،ملک خوشبختی از آن من میشود