از روزام یکم بنویسم که اینجای زندگیم سانسور نشه.
آقای معجزه رو دوباره حبس کردن توی پادگان و کلا تردد همشونو لغو کردن . ۵ روز از ده روز اضافه خدمتشم بخشیده شده . به عبارتی تا هفته بعد دیگه شر سربازی از سرمون کم میشه . انشالا!
امروز با یکی از دوستای دبیرستانم از بالای یوسف اباد تا روی پل حکیم، از اونجا تا خیابون امینی که میخوره به ولیعصر (ادامه خیابون آبشار) و بعدش از اونجا تا میدون ولیعصر(!!) و بعد از میدون ولیعصر تا خیابون ایتالیا و دم در مدرسه رفتیم! حتی یواشکی توی مدرسه هم رفتیم:) میشه حدود شش کیلومتر و نیم . که خب پیاده روی مناسبیه!
دیگه . دیگه اینکه جا تقریبا گرفتم! هرچند منتظرم که صاحبخونه باهام ارتباط بگیره و اگر این هفته تموم شه و خبری نشه یحتمل یه ایمیل به این سایته بزنم ببینم جریان چیه. جایی که گرفتم نزدیک دانشگاس . یه کیچنت و یه یخچال کوچیک توی اتاق داره . با حموم و دستشویی مستقل . با فاصله حدود ۴۵۰ متر تا دم در دانشگاه! اتاق خیلی بزرگی نیست . حدود ۲۵ متره. ولی خب مال خودمه و اینش خیلی خوبه:) و تازه . یه حال مانند و یه اشپزخونه که با بقیه تقسیم شده هم وجود داره . که اینم خوبه . و پنجره اتاقم رو به شمال باز میشه . ویوی اتاق فکر کنم بشه یه جنگل . تو گوگل مپ که اینطوری میگه . یه خیابونه که جلوش یه عالمه درخته . که خب اینشم راضی میکنه من رو .
دیگه . اقا فردا باید برم پیش اون استاد دانشگاه تهرانیه . یه چیزیو میخوان تست بن که به کار اونور من مربوطه و دیدنش برام تجربه خوبیه . بنابراین باید ده صب اونجا باشم . و برای این موضوع استرس دارم چون ممکنه باز یه چیزی بپرسه من بلد نباشم و گند بزنم! استرسمندم ازین بابت!
دیگه . یه رانی گذاشتیم که داره جواب میده شکر خدا! و بنابراین تصمیم داریم که یه کاری رو همینجا کلید بزنیم ایشالا .
دیگه . مقاله رو فرستادیم جای جدید رفت . یه جای خوبتریه این . خاک بر سر جای بی لیاقت قبلی!
دیگه . دیگه اینکه یه افتضاحی تو خونه شده که اعصاب من هنوزم بابتش بهم ریختست . بابام کلید کرده که برو اول استکهلم پیش پسر عمت! بعد برو اون شهر خودت! اقا جان من چک کردم پروازهایی هست که من میتونم از تهران با سی کیلو برم استکهلم و همون هواپیمایی به من بلیط میده که بتونم با همون سی کیلو برم تا شهر مقصدم! ولی اگر برم استکهلم بمونم و پرواز بعدی رو بگیرم برای دو روز بعدش! دیگه اینطوری میشه که فقط میتونم ۲۳ کیلو تا شهر مقصدم با خودم ببرم! بعد بابام کلید کرده نه باید بری اونجا! با داد و بیداد و دعوا! میگم اقا من میتونم سی کیلومو مستقیم ببرم! اصلا راحتم نیستم که بخوام برم اونجا! بازم داد و بیداد میکنه! بدون اینکه دلیل درستی بهم بده! مثلا پسرعمم اینا گفته بودن اقا بیاد اینجا ما کمکش میکنیم حساب باز کنه و براش لباس گرم بخریم! اقا الان هوا اونجا به والله خوبه! من لباسای خودم الان جواب میده! تا فصل سرد هم برسه من صد باره خریدم! ازونور مگه خودم کجم که نتونم برم حساب باز کنم؟؟ بعد مثلا اونا گفته بودن که ما بهش پول میدیم نمیخواد از ایران پول بیاره بعدا پولو به ما برگردونه! بعد بابای من میگه برو بهت پول بدن! میگم اقا شما قد یه هفته به من پول بدی من حساب باز میکنم اونا پولو میریزن برام! مگه عهد دق دقه که پولو دستی بخوام ازشون بگیرم که لازم باشه حتما پیششون باشم تا پول بهم بدن اصلا! از طرفی اصلا دوست هم ندارم از اونا پول بگیرم اقا! دوس ندارم کسی از زندگیم سر در بیاره! که چقدر میگیرم و چیکار میکنم! به خودم مربوطه همش! اگر از الان انقدر زندگیمو بریزم وسط دیگه نمیشه جمعش کرد! اخرین بار بابام گفت که من دیگه با تو حرفی ندارم و . و اینکه گفت خیلی بی ادبیه انقدر تعارف کردن بری و بعد تو نری . مامانمم میگه همه از خداشونه کسیو داشته باشن اونجا! اقا به پیر به پیغمبر من از خدام نیست! من واقعا اگر خوشحال بودم از داشتن ادمای نزدیک خودم خب چم بود برم؟؟؟ مرض داشتم؟؟ هرکی از خداشه بره بدوه دنبال همچین شرایطی . من حتی زمانی که داشتم تصمیم میگرفتم که اونجا رو انتخاب کنم وجود این آدم از نظرم یه پوئن منفی خیلی بزرگ بود!!!!!
خلاصه که هی کظم غیظ میکنم و هی هیچی نمیگم ولی اعصاب نذاشتن! و اذیت میکنن . پروردگارا این دم اخری به خیر بگذره .
من دیگه برم بخوابم!
شبتون بخیر:)
درباره این سایت