امروز که داشتیم روی سی و سه پل راه میرفتیم و بابام حرصمو در اورده بود سر هیچ و پوچ . داشتم به این فکر میکردم که چقدر خوشحالم از تصمیمی که گرفتم . که چقدر باید برم قطعا و چقدر غییییر قابل تحمله اینجا بودن و کنارشون بودن. اینکه دیگه نمیتونم. داشتم همش با خودم فکر میکردم که یادم بمونه بعدها هرگز پشیمون نشم از تصمیمم . داشتم با خودم تمام اتفاقات حرص در بیاری که میتونستم توی سرم یادم بیارم از بچگیم تا الانو مرور میکردم. تموم ندیده گرفته شدن ها و اذیت کردن هاشون . تموم اعصاب خوردیا تو همین فکر ها بودم که استادم ایمیل زد که ویزات پذیرفته شده مبارکه. 

راستشو بگم؟

خوشحال نشدم . زوده بخدا . خیلی زوده . تورو خدا الان نه.  خیلی کار نصفه دارم اینجا هنوز. واقعا الان وقتش نیست. امیدوارم کارت اقامتم یکم دیرتر بیاد . تا اردیبهشت اینا.

بهرحال همینه دیگه. اینم اینطوریه دیگه.

از طرف دیگه احتمالا فردا برگردیم تهران :)  و من ازین استقبال میکنم واقعا. کار دارم خونه . مقالم مونده. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

راهنمای جهیزیه digitalmarketing هستی شناسی در مکتب قرآن هتل آپارتمان مشهد Best Casting خبرگزاری ایران و جهان خانوم مهندس ring gear - babbittalloy.com دانشنامه اينترنتي