دیشب خواب دیدم که تو بودی.
داشتیم توی یه شهر کتاب با هم میچرخیدیم.
من از قبل رفته بودم و با شوق یه چیزایی پیدا کرده بودم که نشونت بدم .
اومدی و کشوندم بردمت نشونت دادمشون. یه چیزای هنری طوری بود. نمیدونم کوزه بود بشقابای رنگی بود چی بود. ولی یادمه قشنگ بود. یادمه ذوق کردی. یادمه از ذوقت بقلم کردی و بقلتو احساس کردم . بودنتو احساس کردم و دلم اروم شد.
یه خانومه اومد باهات راجع به یه چیز هنری حرف زد. یه ماده ای بود میزد روی دیوار و شبیه اسمون میشد . یه اسمون پر از ستاره. ولی اسمونش شب بود.
ولی یادمه خوشحال بودی.یادمه ذوق داشتی. یادمه. تو بودی و برق توی چشمات.
بیدار که شدم. قلبم آروم شده بود. مغزم کار خودشو کرده بود تا دلتنگیمو ساکت کنه. آروم شده بودم.
درباره این سایت