از یجایی به بعد همه چیز تبدیل به آخرین میشه. آخرین ناهار جمعه توی خونه که خورشت داشتیم آخرین باری که با هم مهمونی رفتیم. آخرین باری که بازم دارن حرصمو در میارن. آخرین و آخرین های دنبالش.
احساس شازده کوچولو رو دارم وقتی داشت از سیاره اش راه میفتاد یه چیزی شبیه همون. فقط گنگ و گیج .
بد نیست این حس ها ولی تا زمانی که باور نکنی یه چیزایی رو خراب کردی یا خراب شدن بهرحال که عرضه درست کردنشو نداری انگاری. یا اگرم داری خودت حالیت نیست این حس بده وقتی الان میدونیش. میدونی فرصتی هم برای درست کردنش باقی نمونده. میدونی که . میدونی که ممکنه راهی باشه از دور هم درستش کنی ولی توی موقعیت فعلی دیدن وضع فعلیش ترس میندازه توی دلت. ترسهای توی دلتو هزار هزار برابر میکنه.
من اون شازده کوچولوییم که گلش برگ هاش ریخته ولی شازده کوچولو مجبوره بره گلش خوب و سرحال نیست ولی نمیتونه وایسه و سالمش کنه و بره مجبوره که این تصوبر رو ببینه و بعدش بره سوار هواپیما شه و بره
درباره این سایت