for a rainy day



امروز که داشتیم روی سی و سه پل راه میرفتیم و بابام حرصمو در اورده بود سر هیچ و پوچ . داشتم به این فکر میکردم که چقدر خوشحالم از تصمیمی که گرفتم . که چقدر باید برم قطعا و چقدر غییییر قابل تحمله اینجا بودن و کنارشون بودن. اینکه دیگه نمیتونم. داشتم همش با خودم فکر میکردم که یادم بمونه بعدها هرگز پشیمون نشم از تصمیمم . داشتم با خودم تمام اتفاقات حرص در بیاری که میتونستم توی سرم یادم بیارم از بچگیم تا الانو مرور میکردم. تموم ندیده گرفته شدن ها و اذیت کردن هاشون . تموم اعصاب خوردیا تو همین فکر ها بودم که استادم ایمیل زد که ویزات پذیرفته شده مبارکه. 

راستشو بگم؟

خوشحال نشدم . زوده بخدا . خیلی زوده . تورو خدا الان نه.  خیلی کار نصفه دارم اینجا هنوز. واقعا الان وقتش نیست. امیدوارم کارت اقامتم یکم دیرتر بیاد . تا اردیبهشت اینا.

بهرحال همینه دیگه. اینم اینطوریه دیگه.

از طرف دیگه احتمالا فردا برگردیم تهران :)  و من ازین استقبال میکنم واقعا. کار دارم خونه . مقالم مونده. 


۱- من یه اخلاقی دارم

شدیدا متنفرم کسی به وسایلم دست بزنه

متنفر ها

جوش میارم اصلا

کسی حق نداره وسایل من رو برداره یا جابجا کنه یا تمیز کنه یا هرچی. متنفرم از اینکه بیام و چیزی سر جای قبلیش نباشه. حتی اگر لباسی روی زمین بوده وقتی برمیگردم خونه باید دقیقا همونجا باشه. متنفرم کسی جابجاش کرده باشه!

بعد الان اومدم خونه. میبینم لباسایی که پشت در اویزون بودن یه سریشون رو جالباسین و یه سریشون روی تخت! بعد میگم چرا! میگه خانوم فلانی (کسی که میاد تو تمیز کردن خونه کمک میده) بهش گفته بودم درها رو بکشه. کشیده و اتاق توام رفته بود کشیده بود اینا رو گذاشته رو تخت. بعد من خودم یه سریشو زدم اونجا و یه سریشو که دیدم لازمت نیست گذاشتم روی تخت! چرا فلان چیز هنوز پشت در بوده. چرا بهمان چیز بوده. چرا این اینطوری بود اونجا. چرا اون اونطوری بود اونجا. میگم واسه چی تصمیم گرفتی اصلا که چی پشت در باشه و چی نباشه. اقا واسه چی دست زدی؟ اون ریخت رو تخت هرکاری کرد یا نکرد. تو چرا دست زدی. باز شرو میکنه بسکه شه ای فلانی. انگار اصلا جرفای منو نشنیده باشه. ول میگنم میام تو اتاقم و فن رو باز میکنم که تو دنیای تنهاییم غرق شم. 

۲- یه اینه داشت که یارو ادعا کرده بود این بیست برابر میکنه. من اینو با خودم توی یه کیفم برده بودم بیرون بعد شکست. بعد بهش گفتم شگسته شیش ساعت غر زد سر من که چرا شکستی من دیگه با هیچی نمیبینم. بعد گفتم اقا من شکستم منم میخرم میذارم جاش. مشکل حل بشه. امروز قبل برگشتن رفتم یه مغازه ای خرید کردم ازش آینه دستی. روش توشته بود پنج برابر میکنه ولی به نظر من قد قبلی اومد. خریدم و اوردم میدم بهش میگه این چقدره. من خر برگشتم گفتم پنج برابر. گفت اهان و پرتش کرد کنار و قیافه گرفت. میگم خب بگیر دستت نگاش کن به نظر من این مثه قبلیه اس. الکی یه لحظه نگاه مبکنه میگه نه نیست. میگم اوکی میرم یه بهتر میگیرم. بعد اومدم اینور میبینم باز نشسته به اون یکی غر میزنه که اره آینمو شد و فلان کرد و من از بازار خریده بودم و یعنی فلان جا داره یا نه و . 

میگم اقا من مگه نگفتم میرم میخرم؟؟ چرا باز داری دنبال میگردی و غر میزنی خب؟ گفتم درستش میکنم همین کارم میکنم دیگه چرا اینطوری میگنی؟ میگه به تو چه ما داریم با هم حرف میزنیم. میگم خب داری راجب چیزی حرف میزنی که من گفتم حلش میکنم. میگه تو چیکار داری و اینمو شدی طلبکارم هستی و  

واقعا خون ادم به جوش میاد. هی میخوام هیچی نگم. نمیذارن که. 

یعنی شده تهران رو زیر و رو کنم پیدا میکنم اون کوفت رو فرو میکنم تو حلقش دهنش بسته شه فقط

پروردگارا. صبر بیشتری بده


۱. آقای معجزه عزیزم سه شنبه ظهر رفت. و من رو با تهران تنها گذاشت. و تهران بدون حضورش کمی از غربت نداره. من هنوزم نتونستم سوگواری کنم بابت رفتنش . یعنی متاسفانه لحظه جدا شدنمون یکی از دوستاش حضور داشت به صورت اتفاقی که من نتونستم راحت خداحافظی کنم دیگه . و چقدر حیف حیف حیف . 

دلم از همین الان براش تنگ شده . و طفلک امشب نگهبانه و ظهر که بهش زنگ زدم گفت گلوش درد میکنه . سرما خورده فکر کنم . بیچاره بسکه آب به آب شد هی از تهران به اونجا و برعکس . 

۲. مقالم ریجکت شد! بدون هیچ دلیل واقعی ای. یعنی رسما نظر همه reviewer ها روی یه مشت پیشنهاد پیزوری برای اصلاح بوده . بعد اون technical editor آخری برداشته زده ریجکت الکی الکی. واقعا باورمون نمیشد هیچکدوممون که ریجکت شه. یه مقالات چرندی رو چاپ کرده اونجا بعد به مقاله من که رسیده سر هیچ ریجکت کرده. البته منم به کوری چشمشون تصمیم دارم بفرستم یه جای خفن تر! میفرستم اونجا چاپ میشه هی سایت میخوره تا چشم این ژورنال اولیه در بیاد! بی لیاقتا!

۳. امروز رفتم موهام رو rebonding ;کردم! این همون کراتینه اس ولی فکر کنم موادش یه چیز دیگن! و گفت این برای کسایی استفاده میشه که موهاشونو رنگ نکرده باشن هرگز!  و صاف تر از کراتین در میاد. سه ساعت هم بیشتر طول کشید قشنگ! در این حد کار برد واقعا! خلاصه که الان با موهای حسابی نشستم و دارم براتون پست مینویسم. تا سه روز نباید موهامو بشورم . یحتمل دوش گردن به پایین میگیرم ولی! 
۴. روزهای دم عیده. همه چیز داره تغییر میکنه دیگه . دانشگاه حال و هوای عید رو پیدا کرده . خلوت و یجورایی حتی دلگیر شده از طرفی کار دارم و تا یکشنبه هم یحتمل برم دانشگاه . شاید جمع شدیم با بچه ها آزمایشگاه یکمی بازی کردیم تا یکشنبه که هستیم. نمیدونم. ولی احتمالا اینطوری خوش بگذره. خصوصا که جمعیه که توش تقریبا دختر بودنم ندید گرفته میشه و میتونم راحت خودم باشم بدون اینکه احساس غریبه بودن داشته باشم . چهارشنبه بعد از ظهر نشستیم اونجا دور هم چایی خوردیم و از خاطرات سفرهامون به جاهای مختلف ایران حرف زدیم . یکی از بچه ها ایلامیه. میگفت سمت ما رسمه کل سیزده روز رو میریم تو دشت چادر میزنیم کلا اونجا زندگی میکنیم:) با خودمون گوسفند هم میبریم حتی و همونجا سر میبریم و درست میکنیم :) خلاصه که کیف عالمه اینطوری کمپ زدن. خوشا به حالشون واقعا واقعا  

۵. دیشب ده ساعت خوابیدم و عصری هم باز دو ساعت دیگه خوابیدم . و الانم بدم نمیاد مجدد برم تو رختخواب و یه حالی به بدنم بدم و لذت ببرم :) واقعا این هوای بهاری مثل اینکه داره کار خودشو میکنه . 

۶. روزهای دم عید خوبی داشته باشید:) و از عیدتون لذت ببرید و گور بابای اختلاس و اختلاس گر و همه اعتراضات مدنی و اجتماعی و اقتصادی و ی و . حقیقتش اینه که فعلا اینا سوارن و ما پیاده . فقط حرص و جوشش واسه ما مونده . و از خداشونه که با همینا ما رو زجر کش کنن و به کوفت کردن هاشون برسن .  


راه رفتنمون دست توی دست توی ولیعصر. 

قدم زدنمون توی دانشکدتون خورد خورد. 

حرف زدنای بیشتر من و سکوت کردنای بیشتر تو . 

تصمیمای سخت نفس گیر که مثل مردن میمونه .

درد کشیدن و درد کشیدن . 

قورت دادن بغض و پاک کردن اشک یواشکی . 

صبوری صبوری صبوری . 

زل زدن توی چشمای قهوه ای سبزت و دیدن برق اشک و محبت توشون . 

گرمی دستات وقتی یواشکی اروم میگیرمشون . 

بوسیدنت نرم نرم . 

بازم درد کشیدن و درد کشیدن و قورت دادن بغض و پاک کردن اشک . 

بوسیدنت وسط خیابون ولیعصر . بی تعارف و بی دغدغه و ترس . 

شنیدن صدای آروم غمگینت وقتی داریم از دردمون حرف میزنیم . 

خنده هامون از سر تلخی برای کم کردن فشار ناشی از اینهمه درد . 

دلتنگی که نرفته داره بیداد میکنه . 

صبر میکنیم و صبر میکنیم . 

بقل میکنیم همدیگه رو بلکه قلبامون بهم نزدیکتر شه و دلمون آروم بگیره . 

حمایت بی دریغت. و محبت بی چشم داشتت . 

حرف زدن از این سه سال . از خوشی هاش . از تجربه ها و یاد گرفتن هاش . 

برنامه ریزی برای آینده ای که روی آبه . 

و باز خنجری که هی بیشتر و بیشتر فرو میره و دردش بیشتر میرسه به عمق . 


همونطور که تا الان توی جای جای وبلاگم راجع بهش نوشتم، تفکر من از خانوادم خیلی خیلی متفاوته! و خب این تفاوت باعث میشه خیلی دیالوگ به درد بخوری بین ما وجود نداشته باشه! و من هیچ درکی ازشون نداشته باشم! 
به عنوان مثال عرض کنم خدمتتون اتفاقی که همین به تازگی پیش اومد! 

موضوع سر بند انداختنه! از نظر مامان من خیلی زشته که آقایون ببینن خانوما دارن بند میندازن! 

بعد اون زمان هایی که من تازه دانشگاه میرفتم و این لطف در حقم شده بود که اجازه داده بودن از سیبیلای چنگیزی خلاص شم، چون بلد نبودم خودم برای خودم بند بندازم مجبور بودم هی هر هفته التماسش کنم بیا برای من این سیبیلامو بردار! که خب ناز میکرد و حتی هفته ای یه بار هم نمینداخت و هی میگفت من که چیزی نمیبینم و چرا سخت میگیری و چیزی نداره که و کمرم درد میکنه و . این شد که من به خود کفایی رسیدم و تصمیم گرفتم دیگه ازش نخوام این کارو بکنه کلا! بنابراین شروع کردم خودم برای خودم بند مینداختم و خودم رو خلاص کردم! البته که خب کل صورت رو نمیشه خودکفایانه انداخت! و فقط دور لب و نواحی مرکزی صورت رو میشه بند انداخت! 

بعد . ایشون دید عه من یاد گرفتم بند بندازم گفت بیا برای منم بنداز! حالا ماجرا برعکس شد ولی من همیشه میگفتم من نمیتونم کامل بندازم و فقط من اون موهای خیلی ناجورش رو که ببینم میگیرم و اگر کار اساسی میخوای برو ارایشگاه اون کار من نیست! خب واقعا هم نیست چون من که حرفه ای نیستم که! و اینگونه شد که هر چند وقت یک بار ارایشگاه میره و بقیشو من کاور میکنم! 

بعد مشکل از اینجایی شروع میشه که از نظر ایشون زشته که مثلا بابام بببینه من دارم برای مامانم بند میندازم! بنابراین بند انداختنا یا موکول میشه به وقتی که بابام خواب باشه یا خونه نباشه! یا اینکه میاد توی اتاق من و اینجا براش بند میندازم! که خب از نظر من یه مقداری مسخره بازیه! 

امروز اومده تو اتاقم براش بند بندازم بعد بابام زنگ در رو میزنه و میره درو براش باز میکنه و برمیگرده تو اتاقم و سریع درو میبنده! میگم الان چی میشه ببینه؟ خب وقتی پشت لبت سیبیل نیست یعنی داری برش میداری دیگه! برنداری که بدتره! اگرم برمیداره دیگه قایم کردن فرایندش چیه؟؟ میگه از نظر من این کار بی حیاییه! خانواده من اینطوری فکر میکرده منم اینطوری فکر میکنم! منم گفتم اتفاقا یه زمانی ملت فکر میکردن خدا گاوه چون پدرانشون فکر کرده بودن خدا گاوه! میگه نه ما حرمت حالیمونه! از نظر ما خیلی زشته! 

و من دیگه بهش گفتم حرف نزن بتونم بند بندازم وگرنه لبتو میبرم! ولی واااااااااااااقعا نمیفهمم یعنی چی! خب اگر زشته ننداز! این که نه حرکت س ک س ی ایه و نه حرکت خیلی جلف! بند انداختن تمیزیه! چشه الان واقعا نمیفهمم!!!!!!!!!!!!!!!! 

پروردگارا! به همه آدما بینش بده که دیدشون رو به دنیا قد یه نخود هم شده باز کنن! 


+ آرایش کردن هم جزو همین دسته محسوب میشه! شما نباید پیش پدرت خط چشم بکشی یا رژ لبتو بابات ببینه که دستت گرفتی حتی اگر نمیزنیش در اون لحظه! اصلا هم مهم نیست بعد که از اتاق میای بیرون صورتت رنگ داشته باشه و تابلو باشه که آرایش کردی! فقط فرآیندش نباید دیده شه!


نشستم و یه دشک برقی گرفتم روی ناحیه سمت چپ قفسه سینه ام و البته روی کمرم. کل نواحی دردمندم. شاید خیلی دردش رو تغییر نمیده ولی انگار یجورایی سبک کنندست حسی که میده. 

اتفاقای خوب توی راهن:) آقای معجزه عزیزم مرخصی گرفت و در حوالی تهرانه الان و روح من داره بال میزنه که اوووووج بگیره:) هرچند بعیده فردا بشه خاندان رو پیچوند و بهتره به فکر شنبه باشم تا اینکه حرص فردا رو بخورم. کلی کلی قراره چهار روز بهم خوش بگذره و دوس دارم ببینم قلب یا هر کوفتی که هست جرات داره این روزای منو خراب کنه یا نه!(تو رو حضرت عباس تک تک اعضای بدنم این تهدید رو جدی نگیرید! اون از اون سری که پام رفته بود توی گچ و اقای معجزه با داشتن مرخصی حتی نیومد چون من از توی خونه تا دم در خونه هم نمیتونستم برم! اینم از الان که به پیشواز اومدنش از دیشب این بساط برقراره! پروردگارا منو زنده نگه دار!)

از طرف دیگه امروز دختر عمه جانم خونشو داره میچبنه که دبگه انشالا نقل مکان کنن به خونه خودشون . که خب خبر خوبیه این هم.

دیگه دیگه همین دیگه. پاشم یه سری کارا دارم باید انجام بدم حتما. پاشم یکم کارامو بکنم و یه دوش بگیرم و ازبنطوری چیزا. 

به قول بر و بچ وبلاگی(رافی و نل و تیلو) (یادم نمیاد از کسایی که میخونمشون کسی این کارو بکنه به این غلظت) :

خدایا شکرت که اقای معجزه ای دارم که اومدنش بتونه منو اینجوری خوشحال کنه و خون بشه تو رگهای زندگیم

خدایا شکرت که کاری برای انجام دادن دارم و بیکار نیستم

خدایا شکرت که اون سرهنگه به اقای معجزه مرخصی داد

خدایا شکرت که اونقدر دوستهای خوبی دارم که محتاج کسایی که براشون ارزشی ندارم نباشم

خدایا شکرت بابت لپتاپی که میتونم توش فیلم و سریال ببینم:)

و خدایا شکرت بابت تختی که میتونم توش ولو شم اینجوری دو سه ساعت بیهوش شم :)

و خدایا شکرت که پذیرشم رو بلخره گرفتم و ویزام بلخره میاد و میرم و ازین وضعیت نجات پیدا میکنم :)


دردم با وجود خوردن مسکن کم نمیشد

اومدم بیمارستان

با مامان و بابام

ازم اکو و نوار قلب گرفتن

حالا هم یه خونی ازم گرفتن ازمایش کنن که جوابش دو ساعت دیگه میاد. فکر کنم واس اینکه ببینن ه تو ریه ام ایجاد شده یا نه. یا یه همچین چیزی .

دردم یکم دوزش کم شده ولی هست هنوز. ولی چشمامم یکم سنگینه. ولی نمیخوام بخوابم.

دو ساعت به سخنان گرانبهای مامانم مبنی بر چاقیم و مضراتش گوش دادم و اعصابم خط خطیه. والا ادمو پشیمون میکنن. ادم تصمیم میگیره همونجا تو اتاقش بمیره بجای اینکه بگه دردی داره و یکی بخواد بیاد به دادش برسه!

دیگه 

همین دیگه الان در بیمارستان دی نشستم منتظر جواب ازمایش!


بعد نوشت: برگشتم خونه. گفتن از قلب نیست . اگر عصبی باشه میره دردش ولی اگر ادامه پیدا کرد دکتره گفت برو یه سونوگرافی از سینه ات بده . خلاصه که باید ببینم چی میشه دیگه . ساعت الان ۴:۳۰ عه. میرم بخوابم . 


یه حال متناقضی دارم که کم کم داره به یه سمت میل میکنه. 

این مسافرتی که رفتم، بهم نشون داد چقدر دیگه صبرم برای تحمل تک تکشون تموم شده و ازشون چقدددر خسته ام. باعث شد از ترس اینکه باید برم حالا هی خدا رو شکر کنم که دارم میرم دوری از اقای معجزه سخته ولی هر روز زندگی کردن با اینا خیلی خیلی سخت تره.

از وقتی یادم میاد هرگز باهاشون نمیساختم. ابدا. هیچ وقت یادم نمیاد بگم وای چقدر کنار این خانواده بهم خوش میگذره. یا بگم وای آخ جون دارم میرم خونه. هرگز اینطور نبوده . تابستون ها که همه از تعطیلی خوشحال میشدن من غصه ام میشد که باز باید بیام بشینم تو خونه چند ماه اینا رو صبح تا شب تحمل کنم . 

هنوز کلی کینه و عصبانیت ازشون به دلمه.  از اون زمان که بچه بودم و فقط برای اثبات اینکه قدرت دست منه منچ منو پاره کرد تا وقتی که بابت اینکه نمیذاشت سیبیلامو بردارم و با ناخون گیر کوتاهشون کرده بودم زد تو دهنم. هنوز همه اینا یادمه داد کشیدناش وسط خیابون که سرم داد میزد و فحشم میداد یادمه همه بارهایی که هی لباس میپوشد و منو تهدید میکرد میذارم میرم از دستت یادمه. همه بارهایی که برای کار نکرده مجبورم کردن بگم غلط کردم. تمام وقتایی که حمایت میخواستم و بجاش از نظر خودشون برای مراقبت ازم زندونیم کردن . همه وقتهایی که حسرت خوردم چرا اینجام و جزیی از این خانوادم. همه همه اینا یادمه. یادمه و خووووب یادمه از  وقتی بچه بودم و حبسم کرده بود توی حموم همیشه با خودم فکر میکردم یه روزی ازین خونه میرم و خلاص میشم. یه روزی میرم و تموم میشه این بدبختیا  

برای من تقدس پدر مادر معنی نداره خیلی . زحمتمو کشیدن اوکی. ولی . زندانم بودن. همیشه زندانم بودن. همیشه برای حفظ ازادیم مجبور بودم پنهان کنم کیم.  دوستامو پنهان کنم. اینکه کجا میرم و چیکار میکنم رو پنهان کنم. همیشه باید  زجر میکشیدم و صدام در نمیومد همیشه حتی اگر توی بدترین شرایط روحی بودم باید پیششون خودمو عادی نشون مبدادم و نمیذاشتم یه ذرشو بدونن. یه ذرش رو دونستن معنیش قفل اضافه زدن به در زندان بود. معنیش حبس کشیدن بود. تنهایی کشیدن تک تک دردها قطعا سختی کمتری داشت. 

این روزها. این مسافرت . بجز اینکه بهم یاداوری کرد چقدر صبرم ته کشیده سالهاست. یه خاصیت دیگه هم داشت. باعث شد به مسئله شیرین فکر کنم. نمیدونم چی شده و چه خبره. نمیدونم این نقطه پایان ماجراست یا نه فقط به اون لحظه ای فکر میکنم که داشت توی اینستا منو سر هیچ آنفالو میکرد. برام سواله که واقعا وقتی داشت اونهمه پستایی که اختصاصی فقط برای شیرینی بود که برام قد جونم میرزید رو میدید چطور دلش اومد آنفالو کنه و اون پست هامو مثه یتیما ول کنه بره؟ چطور خجالت نکشید از خودش؟ چطور نفهمید دل منو شکسته.  تو زندگیش هر مشکلی اگر داره داشته باشه این به من ربطی نداره. ولی. مشکلش فقط من بودم؟؟؟ فقط منی که اینهمه دوسش داشتم مشکل بودم؟؟؟ احساس حماقت میکنم وقتی یادم میاد همه خاطره ها رو. یادم میاد بهش قاب عکس دو نفرمونو دادم و حتی عکس توشو با خودش نبرد. یادم میاد که موقع رفتنش از ایران گریه کردم و اون. اون حتی وقتی بود که اومد و من رو ندید و برگشت. باورش سخته ولی انگار از اولشم اونقدری که اون واسم عزیز بود من براش عزیز نبودم. یه چیزی بودم اون گوشه کنارا. یه چیزی که قابل حذف بود. و حذف شد . و حالا. جاش درد میکنه ها بگم نمیکنه دروغ گفتم. با غرورم در جنگم ولی هرچی به اخرین مکالمه نگاه میکنم میبینم من چند بار غرورمو گذاشتم زیر پام و خواستم جلو برم. گفتم دلخورم که وقتی با بهونه صد در صد الکی گودبای پارتیمو پیچوند و فهمید چقدر ناراحت شدم حتی تلاش نکرد از دلم در بیاره . خلاصه من غرورم رو هم قربانی کردم این وسط ولی عملا بی فایده بود. انگار قراره بندهام رو ببرم و ازینجا برم.

تنها بند من حالا اقای معجزه اس. بندی که میکشمش و با خودم میبرمش هرجایی که برم قلبم بنده به قلبش. حتی اگر الان بدون دسترسی توی پادگان حبس باشه.اخرشه. اخر همه اینا. دفتر زندگیم داره ورق میخوره . میرم که از همه این دردا خلاص شم و روی پای خودم وایسم  میرم که بدون اینکه یه سنگ روی سینه ام راه نفسمو ببنده راه خودمو بسازم و دنیای خودمو داشته باشم. میرم که هرجا اذیتم کردن اینترنتمو قطع کنم و خودمو خلاص کنم از مصیبت . میرم که نذارم بدبختی مثه سایه دنبالم بدوه و زمینم بزنه و زندگی رو بهم زهر مار کنه

خدایا.  خودت به وقتش که میدونی منو بفرست برم خلاص شم .  


مجدد لازم دیدم اعلام کنم که متنفرم از اینکه حتی برای یک ماه اول مجبورم از اینا پول بگیرم. 

داییم اومده خونمون و میگه ماهی برای زندگی اونجا چقدر لازمه. مامانم اینا میگن نمیدونیم و منم ساکتم تقریبا چون نمیخوام بحث کش پیدا کنه. بعد مامانم میگه حالا از حسام (پسر عمم که تو همون کشور زندگی میکنه) دقیقشو میپرسیم که بدونیم چقدر بدیم ببره. میگم من میدونم چقدر میخوام ازتون بگیرم برای اولش نیازی نیست سوال کنید. فلانقدر میخوام ( کلی کمتر از پولیه که میگیرم خودم ماهانه اونجا)(اینم توی پرانتز بگم که نذاشتم بفهمن چقدر میگیرم ماهانه) بعد میگه نه باید بپرسیم! میگم من میدونم این بیشتر از پولیه که لازم دارم اصلا و اینا نمیخواد بپرسید! میگه نه میپرسیم حالا که کم نیاری! :| من یعنی اتیش گرفتم اون لحظه که من رو قد پشکل حساب نمیکنن که بهم اعتماد کنن . 
بعد دوباره حرف اون بچه پسر عمم میشه . 
شما فکر کنید به من تا دیروز فقط گفته بودن یه بیماری خونیه . دیشب که خالم خونمون بود فهمیدم سرطان خونه! بعد الان که داییم اینا بودن فهمیدم شیمی درمانی رو شروع کردن! یعنی شما فکر کنید تو اون لحظه که فهمیدم اینم به من نگفته بوده من چه حالی بهم دست داد. کلا من باید اخبار و اطلاعات رو پای تلفن وقتی داره با یکی حرف میزنه بفهمم . در غیر این صورت من رو توی بیخبری نگه میداره! :| خیلی مسخرس انصافا. 

بعد که داییم اینا رفتن میگم دو تا اعتراض دارم. چرا داستان این بچه رو من الان باید بشنوم. میگه تو نبودی اون لحظه و فلانه! بعد میگم چرا وقتی من میگم میدونم انقدر لازم دارم باز پیش بقیه میگی نه من از حسام باید بپرسم! میگه نه اخه چیزی که سرچ کنی با اونی که هست فرق میکنه! میگم نخیر در مورد خارج از ایران فرقی نمیکنه! ایرانه که فرق میکنه! میگه خیلی حرف میزنی از حرف زدنت خوشم نمیاد ساکت باش! 
یعنی به واقع من برم خلاص شم ازین وضعیت گند مضحک که به دختر ۲۷ ساله ای که تا یه ماه دیگه داره ازین خراب شده میره قد یه کیسه فضله گوسفند هم اعتماد ندارن! جیغ آدم رو در میارن . 

همون یه روزم زودتر برم یه روزه! فکر کنم عاقلانش اینه که شروع کنم خودم چمدونمو بچینم که بلیط که اومد بعد دیدن آقای معجزه بلافاصله برم! نه مهمونی گودبای پارتی میخوام نه هیچی! یه ذره هم زودتر رفتن یه ذره زودتر رفتنه! 


نشستم زل زدم به شبکه خبر و هرچی راجع به هوا زیرنویس میکنه میخونم و میبلعم و حرص میخورم و ناراحت میشم. 

راستش الان بهونه های ناراحتیم زیاده.

نوه عمم یه پسر دو ساله بانمکه که تازه از استرالیا اومدن که مثلا یکم اینجا باشن عید رو. پسر عمم نیومده بود و مامان این پسر بچه با داداشش اومده بودن. 

هی میگفتن مریضه حال نداره سرما خورده. بعد دیدن خوب نمیشه با م دکتر انتی بیوتیک دادن. بعد دیدن با این انتی بیوتیکه خوب نمیشه یکی دیگه دادن. 

حالا بردن ازمایش دادن معلوم شده سرطان خونه. بچه کمتر از دو سال الان توی ICU عه و گویا از صب دو سری بهش خون زدن و تو ادرارش خون دفع کرده و دکتره گفته این یعنی داره به درمان جواب میده. وگرنه باید دیالیز میشد.

  هر دفعه میان ایران همینه. یه بار اومدن خود زن پسر عمم مریض شد بیمارستان بستری شد. سال بعدش اومدن مادربزرگم فوت شد. امسال اومدن اینطوری یعنی واقعا نمیفهمم چرا انقدر اینطوری میشه 

ازونور این سیل و بیخبریم از آقای معجزه و اینا داره دیوونم میکنه. یه سره نشستم هوای شهرشونو چک میکنم و هی سرچ میکنم احتمال سیل در فلانجا. واقعا اذیت کنندست این حالت. 

فیبر نوری لرستان گویا قطع شده و اینترنتشون کلا پریده. 

همینطوری داره هی بدتر میشه. 

پروردگارا خودت رحم کن. 


امروز که توی سفارت بودم یه خانومی هم اومده بود توی سفارت که فکر میکنم با دخترش بود. یه خانومی بود با عصای گل گلی. روسری راحت نسبتا قشنگ و کفشهای راحت و اینها. ولی جذابترین ویژگیش لبخندش بود. هر موقع چشمش به چشم کسی میفتاد یه لبخند مهربون به پهنای صورتش بهش میزد:) حتی اون کارمند سفارت از دخترش پرسید حاج خانوم انگشت میزنه یا امضا میکنه؟ خانومه خودش با لبخندش روی لبش برگشت سمت کارمند و جواب داد امضا میکنم.

این جزو معدود تصاویر از سن زیاد بود که دوستش داشتم. دوست دارم توی سن های بالام اونی باشم که با عصای گل گلی و لبخند گرمش دنیا رو جای خواستنی ای میکنه:) اونی که نگاهش آرومه. 

یه قاب دیگه ای که به تازگی از پا به سن گذاشتگی به گوشم خورده و برام خیلی جذاب بوده چیزی بود که تو پادکست پا به سن گذاشته ی پادکست رادیو مرز شنیدم. یجای پادکست میگفت وقتی سنت میره بالاتر، صداهای اضافه توی سرت انگار قطع میشن. اینطوری میتونی صداهای واقعی درونت رو بیشتر بشنوی و بفهمی چون نویز کم میشه و ارامش میده همین موضوع  اینم اون تصویریه که پا به سن گذاشتن رو برام جذاب میکنه و باعث میشه بیشتر و بیشتر انگار دلم بخواد زندگیم کش پیدا کنه و اون روزا رو ببینم و تحربشون کنم . اینا باعث میشن این قاب برای من جذاب و جذابتر بشه. 

دوست دارم توی سنهای بالام. یه خانومی باشم با لباسای قشنگ. با یه لبخند مهربون. با بدن فرز. با دستهایی که هنوز سفالگری میکنن و خلق میکنن . و بتونم با عصای سفید گل گلیم به دنیا خوشگلی و خوشحالی بپاشونم.


امروز رفتم سفارت برای انگشت نگاری و عکس. یه دختره اونجا بود که یهو نگاهم کرد و لبخند زد و اومد سمتم و گفت من تورو توی گروه اپلای دیدم و میشناسمت. تو همونی هستی که یه استاده گرفتدت که اتفاقا دوست من هم با استاده مصاحبه کرده بود ولی دوست منو نگرفته بوده. گفت دوستم فلانیه. این فلانی دقیقا به خود من پیام داده بود که اره من هم برای پوزیشنی که شما قبول شدی اپلای کرده بودم و مبارکه و . و بعدش یه سری سوال راجب فرایند اینکه قبول شدم ازم کرده بود چون میشل (استاد سوئدم) دوباره پوزیشن باز کرده و به این گفته اپلای کن. خلاصه اینطوری شد که این دختره شروع کرد با من حرف زدن. دختر بدی نبودا. من چیز بدی حس نکردم. شمارش دقیقا قبل من بود. اول اون رفت تو و اومد بیرون بعدش من رفتم داخل. دختره گفت بیرون وایمیسته تا کار من تموم شه. خلاصه من رفتم داخل و یه اقای ایرانی هم بود. پاسپورتمو گرفت و با اطلاعاتی که داشتن چک کرد. بعد گفت برم کجا وایسم و کجا رو نگاه کنم که ازم عکس بگیره برای روی کارت اقامتم. منم مانتو و شالمو در اوردم و وایسادم تا عکس بگیره ( از دیروز که برای عید دیدنی موهامو سشوار کشیدم موهام مرتب بود و ارایشم کرده بودم یکم که عکسم خوب بیفته ) یعدشم که انگشتای اشارمو گذاشتم رو دستگاهشون و بعدم امضای مشابه امضای توی پاسپورتم رو یجا امضا کردم. همشم الکترونیکی بودن اینا و خیلی سریع اوکی شد و اومدم بیرون. دختره بیرون سفارت نشسته بود. بهش گفتم تموم شد و بریم. پیاده با هم تا نوبنیاد اومدیم. 

راستش تو راه هی گفت بیا با هم خونه بگیریم و اینا. یه خونه میگیریم با دو تا اتاق جدا. ولی راستش رو بخواید  من میرم که رها باشم یکم برای خودم. میرم که کشف کنم. دوس ندارم از الان خودمو به کسی یا چیزی بند کنم. ترجیح میدم ماجراجویی کنم. کشف کنم. از کامفرت زونم بیام بیرون. اصلا اگر قراره همخونه داشته باشم بدم نمیاد مال فرهنگ دیگه ای باشن. سخته میدونم. قطعا خیلی میتونه سخت تر از سر و کله زدن با یه ایرانی باشه. ولی حس میکنم ابنکه از الان انقدر خودمو محدود و بند به کسی بکنم اونجا حس خوبی بهم نمیده . 

دختره حتی میگفت بیا با هم بلیط بگیریم. ولی راستش باز اینم دوس ندارم. میخوام خلاص باشم. رها باشم. حس میکنم این چیزا دست و پامو میبنده. 

برای همین اخرش بهش گفتم. گفتم پیشنهادت خیلی پیشنهاد خوبیه. ممنونم بابتش. ولی من خیلی هیجان دارم برای تجربه های جدید و متفاوت. همخونه شدن با یه ایرانی برام موندن تو کامفرت زونم محسوب میشه . ولی من دارم میرم اونجا که تجربه کنم . ولی بازم به پیشنهادت فکر میکنم و بابتش ازت ممنونم. 

خلاصه که خودم حس خوبی به تصمیمم دارم. حالا اگر بعدا مثه سگ پشیمون شدم میام میگم غلط کردم ولی الان واقعا حس میکنم تصمیم خوبی گرفتم. میتونه یه دوست باشه که برم باهاش قهوه بخورم. ولی نمیخوام بندش بشم. حتی اگر از حرفم ناراحت شده باشه من بهش بی احترامی نکردم. فقط خودمو گفتم. همین.


دیشب خواب دیدم که تو بودی. 

داشتیم توی یه شهر کتاب با هم میچرخیدیم. 

من از قبل رفته بودم و با شوق یه چیزایی پیدا کرده بودم که نشونت بدم . 

اومدی و کشوندم بردمت نشونت دادمشون. یه چیزای هنری طوری بود. نمیدونم کوزه بود بشقابای رنگی بود چی بود. ولی یادمه قشنگ بود. یادمه ذوق کردی. یادمه از ذوقت بقلم کردی و بقلتو احساس کردم . بودنتو احساس کردم و دلم اروم شد.

یه خانومه اومد باهات راجع به یه چیز هنری حرف زد. یه ماده ای بود میزد روی دیوار و شبیه اسمون میشد . یه اسمون پر از ستاره. ولی اسمونش شب بود.

ولی یادمه خوشحال بودی.یادمه ذوق داشتی. یادمه. تو بودی و برق توی چشمات.

بیدار که شدم. قلبم آروم شده بود. مغزم کار خودشو کرده بود تا دلتنگیمو ساکت کنه. آروم شده بودم.


نشستم توی آزمایشگاه 

تنهام

لیست آهنگای لایک کرده ام توی ساوند کلاود داره پلی میشه 

هنوز اونقدری که باید کارهام رو پیش میبردم پیش نبردم

خیلی بین خوشی و ناخوشی در تناوبه حالم . ولی فکر کنم مجموعش رو به خوشیه . 

باید بلیط بگیرم . باید مقالمو تموم کنم . باید جا پیدا کنم . 

اقای معجزه باید بیاد . باید بیاد . باید بیاد . وقتی نمونده و اون لعنتیا اینو نمیفهمن . باید بیاد! ولی اذیت میکنن . ولی نیومده . ولی باید بیاد . جاش خالیه . خیلی خالیه . خیلی خیلی خالیه . و این خیلی وحشتناک داره میشه دیگه . اگر اون احمقا از اول میگفتن که نمیذارن تا الان بیاد انقدر زجر اور نبود . ولی وقتی هی الکی تمدیدش میکنن دیگه خیلی آزار دهندست . 

باید بلیط بگیرم . ولی نمیدونم برای کی باید بگیرم! نمیدونم و اذیتم! نمیدونم و دوس ندارم زود برم! شایدم دوس دارم زود برم . کاش میشد بمونم ولی خونه نباشم . فقط پیش آقای معجزه باشم. کاش میشد باهام بیاد . کاش میشد پیشم باشه الان . کاش میشد پیشم بمونه . کاش کاش کاش . کاش شرایطمون اینطوری نبود . کاش باهام میومد . 

باید جا پیدا کنم . همچنان تحمل خونه موندن ندارم . دانشگاه هنوز جو کار کردن نداره . داره ولی کمه . 

دلم برای آقای معجزه تنگ شده . زندگی خیلی خالی و بی روحه بدون حضورش. دلتنگشم . امروز هم نمیاد و میشه ۱۳ روز که پیام هایی که براش فرستادم تیک نخوردن . 

داره دیر میشه ولی دلم نمیخواد خونه برم . کاشکی مجبور نبودم برم . کاش همینجا میموندم . هعی . 


از روزام یکم بنویسم که اینجای زندگیم سانسور نشه. 

آقای معجزه رو دوباره حبس کردن توی پادگان و کلا تردد همشونو لغو کردن . ۵ روز از ده روز اضافه خدمتشم بخشیده شده . به عبارتی تا هفته بعد دیگه شر سربازی از سرمون کم میشه . انشالا! 

امروز با یکی از دوستای دبیرستانم از بالای یوسف اباد تا روی پل حکیم، از اونجا تا خیابون امینی که میخوره به ولیعصر (ادامه خیابون آبشار) و بعدش از اونجا تا میدون ولیعصر(!!) و بعد از میدون ولیعصر تا خیابون ایتالیا و دم در مدرسه رفتیم! حتی یواشکی توی مدرسه هم رفتیم:) میشه حدود شش کیلومتر و نیم . که خب پیاده روی مناسبیه! 

دیگه . دیگه اینکه جا تقریبا گرفتم! هرچند منتظرم که صاحبخونه باهام ارتباط بگیره و اگر این هفته تموم شه و خبری نشه یحتمل یه ایمیل به این سایته بزنم ببینم جریان چیه. جایی که گرفتم نزدیک دانشگاس . یه کیچنت و یه یخچال کوچیک توی اتاق داره . با حموم و دستشویی مستقل . با فاصله حدود ۴۵۰ متر تا دم در دانشگاه! اتاق خیلی بزرگی نیست . حدود ۲۵ متره. ولی خب مال خودمه و اینش خیلی خوبه:) و تازه . یه حال مانند و یه اشپزخونه که با بقیه تقسیم شده هم وجود داره . که اینم خوبه . و پنجره اتاقم رو به شمال باز میشه . ویوی اتاق فکر کنم بشه یه جنگل . تو گوگل مپ که اینطوری میگه . یه خیابونه که جلوش یه عالمه درخته . که خب اینشم راضی میکنه من رو . 

دیگه . اقا فردا باید برم پیش اون استاد دانشگاه تهرانیه . یه چیزیو میخوان تست بن که به کار اونور من مربوطه و دیدنش برام تجربه خوبیه . بنابراین باید ده صب اونجا باشم . و برای این موضوع استرس دارم چون ممکنه باز یه چیزی بپرسه من بلد نباشم و گند بزنم! استرسمندم ازین بابت! 

دیگه . یه رانی گذاشتیم که داره جواب میده شکر خدا! و بنابراین تصمیم داریم که یه کاری رو همینجا کلید بزنیم ایشالا . 

دیگه . مقاله رو فرستادیم جای جدید رفت . یه جای خوبتریه این . خاک بر سر جای بی لیاقت قبلی! 

دیگه . دیگه اینکه یه افتضاحی تو خونه شده که اعصاب من هنوزم بابتش بهم ریختست . بابام کلید کرده که برو اول استکهلم پیش پسر عمت! بعد برو اون شهر خودت! اقا جان من چک کردم پروازهایی هست که من میتونم از تهران با سی کیلو برم استکهلم و همون هواپیمایی به من بلیط میده که بتونم با همون سی کیلو برم تا شهر مقصدم! ولی اگر برم استکهلم بمونم و پرواز بعدی رو بگیرم برای دو روز بعدش! دیگه اینطوری میشه که فقط میتونم ۲۳ کیلو تا شهر مقصدم با خودم ببرم! بعد بابام کلید کرده نه باید بری اونجا! با داد و بیداد و دعوا! میگم اقا من میتونم سی کیلومو مستقیم ببرم! اصلا راحتم نیستم که بخوام برم اونجا! بازم داد و بیداد میکنه! بدون اینکه دلیل درستی بهم بده! مثلا پسرعمم اینا گفته بودن اقا بیاد اینجا ما کمکش میکنیم حساب باز کنه و براش لباس گرم بخریم! اقا الان هوا اونجا به والله خوبه! من لباسای خودم الان جواب میده! تا فصل سرد هم برسه من صد باره خریدم! ازونور مگه خودم کجم که نتونم برم حساب باز کنم؟؟ بعد مثلا اونا گفته بودن که ما بهش پول میدیم نمیخواد از ایران پول بیاره بعدا پولو به ما برگردونه! بعد بابای من میگه برو بهت پول بدن! میگم اقا شما قد یه هفته به من پول بدی من حساب باز میکنم اونا پولو میریزن برام! مگه عهد دق دقه که پولو دستی بخوام ازشون بگیرم که لازم باشه حتما پیششون باشم تا پول بهم بدن اصلا! از طرفی اصلا دوست هم ندارم از اونا پول بگیرم اقا! دوس ندارم کسی از زندگیم سر در بیاره! که چقدر میگیرم و چیکار میکنم! به خودم مربوطه همش! اگر از الان انقدر زندگیمو بریزم وسط دیگه نمیشه جمعش کرد! اخرین بار بابام گفت که من دیگه با تو حرفی ندارم و . و اینکه گفت خیلی بی ادبیه انقدر تعارف کردن بری و بعد تو نری . مامانمم میگه همه از خداشونه کسیو داشته باشن اونجا! اقا به پیر به پیغمبر من از خدام نیست! من واقعا اگر خوشحال بودم از داشتن ادمای نزدیک خودم خب چم بود برم؟؟؟ مرض داشتم؟؟ هرکی از خداشه بره بدوه دنبال همچین شرایطی . من حتی زمانی که داشتم تصمیم میگرفتم که اونجا رو انتخاب کنم وجود این آدم از نظرم یه پوئن منفی خیلی بزرگ بود!!!!! 

خلاصه که هی کظم غیظ میکنم و هی هیچی نمیگم ولی اعصاب نذاشتن! و اذیت میکنن . پروردگارا این دم اخری به خیر بگذره . 

من دیگه برم بخوابم! 

شبتون بخیر:)


از این روزام یکم بنویسم براتون و برای خود آیندم.

پنجشنبه شب رو خونه یه دوستم بودم که تازه ازدواج کرده و شوهرش نبود. در واقع سه نفر دیگه از دوستامم بودن و با هم خونه اش موندیم و بد نبود جای دوستانی که نبودن خالی خوش گذشت.

دیگه اینکه دیشبم خونه دختر عمم مهمون بودیم و مجددا اونم بد نبود .

پسر پسر عمه بیچارم که براتون تعریف کردم سرطان خون گرفته رو چون موهاش شروع کرده بوده به ریختن تراشیدن براش. و خب این بچه از وقتی دنیا اومده بود کلللللی موی سیاه بلند داشت که حتی نریختن اون زمانی که موی همه بچه ها میریزن. نتیجتا این تراشیدن موهاش برای همه خیلی دردناکتر شده بود. همچنان تو بیمارستانه و درگیره طفلک .

امروز کلید زدم بستن چمدون رو . یه سری لباس شروع کردم به چیدن داخلش. 

سه هفته از زمان سفارت رفتنم گذشته و به عبارتی از الان به بعد هر لحظه ممکنه خبر بدن بیا سفارت کارتتو بگیر. و این یعنی اگر بار گران بودیم و رفتیم . 

ولی!

خب همه این اتفاقا هیچ اهمیتی ندارن وقتی که!!!! قراره سه شنبه اقای معجزه عزیزم بیاد و چشممو به جمال خودش روشن کنه:) سعی میکنم به بعدش فکر نکنم. به رفتن فکر نکنم . به خدافظی فکر نکنم و فقط به اینکه خوشبختی من الان چققققدر نزدیکه فکر کنم فقط:) ایشالا به سلامتی بیاد و بقلش کنم و قلبم اروم شه و دیگه چیزی از دنیا نخوام. 

البته یه سری چیزها هست که بهش میگن مشکلات! مشکلاتی انکار ناپذیر که جاشون درد میکنه. ولی خب بریم جلو و روی همه چیز کار کنیم ببینیم چقدر از چی رو میشه حل کرد 

بازم اعلام میکنم شادمانم از اومدن اقای معجزه:) و دیگه همین. 


روزگار خیلی خوشی رو سپری نمیکنم. سعی دارم میکنم از همه چیز لذت ببرم . چیزیو برای لذت بردن جا نندازم و به اندازه کافی لبخند بزنم. ولی در واقع تمام روز یه تقلاس برای فرو دادن یه بغض و اروم نگه داشتن خودم. 

ازینا که بگذریم کارایی که میکنم رو بخوام تعریف کنم در واقع کارهایی که میکنیم. 

امروز صبح ازمایشگاه اقای معجزه صبحانه خوردیم، حین صبحانه ایمیلی که برای پیگیری به سفارت داده بودم جوابش اومد که شماره کیس ات رو بفرست. فرستادم. و با کلی استرس کل روز رو ایمیل ریفرش کردم.

ازونور ظهر رفتیم دنبال بین المللی کردن گواهینامه. که قبل رفتن اقای معجزه فهمید سه ساله اعتبار گواهینامم گذشته:) به عبارتی سه ساله که با گواهینامه تمدید نشده دارم رانندگی میکنم:) خلاصه رفتیم پلیس به اضافه ده پرسیدیم گفت یه ماه طول میکشه گواهینامه جدید بیاد. و برای گواهینامه بین المللی باید اول برم اینو تمدید کنم تمدیدشم مسخره بازیه. باید عکست با عکس قبلیه فرق کنه. یه بساطیه خلاصه. و من یه ماه وقت ندارم 

بعد این رفتیم که برای اقای معجزه جایی برای موندن پیدا کنیم. به عبارت بهتر پانسیون ادرس یه سریشونو نوشته بودیم و راه افتادیم بریم ببینیم چطورن و کجان. این وسطا ناهارم خوردیم ولی بهرحال یه جایی با قیمت نسبتا مناسب برای یه هفته قرارداد بست و از امشب دیگه میره اونجا خیلی خیلی عذاب وجدان دارم و دلم میسوزه که من اینطوری خونه خودمونم و اون مجبوره ابنطوری باشه. متاسفانه وضع همینه و کاری هم نمیشه کرد . 

دیگه. دیگه عصری دوستش اومد پیشمون بود. و خب خبر خاصی نبود دیگه. الانم تو اتوبوسای یوسف اباد نشستم و دارم میرم خونه . 

حوصله کنم امشب یکمی به ساکم اضافه کنم خوب میشه. 

دیگه. دیگه همین. منم و بغض   انتظاری که از یه طرف نمیخوام تموم شه و از یه ور میدونم باید زودتر تموم شه.


از یجایی به بعد همه چیز تبدیل به آخرین میشه. آخرین ناهار جمعه توی خونه که خورشت داشتیم آخرین باری که با هم مهمونی رفتیم. آخرین باری که بازم دارن حرصمو در میارن. آخرین و آخرین های دنبالش. 

احساس شازده کوچولو رو دارم وقتی داشت از سیاره اش راه میفتاد یه چیزی شبیه همون. فقط گنگ و گیج . 

بد نیست این حس ها ولی تا زمانی که باور نکنی یه چیزایی رو خراب کردی یا خراب شدن بهرحال که عرضه درست کردنشو نداری انگاری. یا اگرم داری خودت حالیت نیست این حس بده وقتی الان میدونیش. میدونی فرصتی هم برای درست کردنش باقی نمونده. میدونی که . میدونی که ممکنه راهی باشه از دور هم درستش کنی ولی توی موقعیت فعلی دیدن وضع فعلیش ترس میندازه توی دلت. ترسهای توی دلتو هزار هزار برابر میکنه.

من اون شازده کوچولوییم که گلش برگ هاش ریخته ولی شازده کوچولو مجبوره بره گلش خوب و سرحال نیست ولی نمیتونه وایسه و سالمش کنه و بره مجبوره که این تصوبر رو ببینه و بعدش بره سوار هواپیما شه و بره  


بی نهایت بی حوصله و منگ و کرخت شدم. و هر روز انگاری کرخت شدگیم داره بیشتر و بیشتر میشه. نه ساکمو میبندم. نه اتاقمو جم میکنم. نه حتی امروز انقدر انگیزه داشتم که برم دوش بگیرم با این موهای چرب بیخود فعلیم. 

بریدم. دارم ذره ذره میبرم. دارم تیکه تیکه این کیسه های شن رو از توی بالنم میندازم بیرون.

قید ها رو دارم تو درونم انگار از ریشه میزنم. مودبانه میرم خدافظی ادما. 

خیلی شبیه مردنه واسم انگار. 

ادما گاهی دوس دارن بمیرن. گاهی راهشون مردنه. راهی که جلوشونه و انگار راه اوناس. هرچی که هست و نیست. میریم که یه باره بمیریم و تموم شه.

حرف هایی هست که دارم نمیزنم . 


شرمندم که هنوز نرسیدم نظرات رو تایید کنم و جواب بدم ولی خوندمشون.

تصمیم گرفتم در مورد موضوع پست قبل رویه قبلیمو در پیش بگیرم. هرچند همچنان دلم یطوریه. رویه قبلم یعنی سکوت و عبور.

امروز میرم که چند تا از دوستامو ببینم. فردا و پسفردا هم برنامه همینه.

حدس میزنم که امروز فردا کارت اقامتم هم بیاد. اومدن کارت بعنی بلیط و بای بای.

دیگه. دیگه اینکه الان تو اتوبوس نشستم دارم براتون مینویسم که این روزا هم ثبت شن. همین دیگه. اگر خبری بود باز بهتون خبر میدم.


اقای معجزه مجبور شد دیروز برگرده و بره .

دیروز صبحش رفتیم با هم کارت اقامتم رو گرفتیم از در سفارت. و بعد. نرم نرم تا پارک ملت اومدیم که بشینیم و خدافظی کنیم. 

خدافظی سختی بود. هرچند تقریبا هردومون مطمئنیم که خیلی طول نمیکشه. یه چیزی هست یجای قلب هردومون. یچیزی که اروممون میکنه و میگه میشه. میگه درست میشه. میگه همونطور که تا الان همه چیز بهتر از اونی شده که فکرشو میکردیم. همونطور که میلیاردها بار شانس اوردیم و خدا دوستمون داشته. همونطور که تا حالا هززاااار بار بهمون پیام داده که ما رو چقدر با هم میخواد. حالا هم درست میشه. ته دلمون روشنه که درست میشه. دلمون روشنه که این راه ماست.  این راه ماست با هم سختیاش. رنجش. دردش. دوریش. ولی راه ماست و از پس ساختنش بر میایم. این دنیای ماست. 

دیروز. اخرش بقلش کردم و کنار گردنشو از ته قلبم بوسیدم و فشارش دادم تو بقلم. جلوی اشکامو گرفتم و بوسیدمش و هردومون با لبخند و پر از محبت جدا شدیم. حتی اگر از شدت بغض احساس خفگی داشتیم و اگر ده ثانیه بیشتر میموندیم قطعا دیگه نمیتونستیم خودمونو کنترل کنیم. 

هم من برمیگردم و هم اون بلخره میاد نردیکم. مطمئنم. 

بعد از جدا شدنمون. وقتی تو راه برگشت بود. حرفایی بهم زد که همیشه آرزوم بود بشنوم از نزدیکترین آدم زندگیم. نمیگم چی گفت که لذت نابش برای فضای خصوصی ما باقی بمونه. ولی از شنیدن حرفش بی نهایت خوشحالم و از ته ته دلم امیدوارم تصویرش ار من همیشه همینطور بمونه. و لایق چیزایی که شنیدم باشم:) 

خدا خودش میدونه. چوب دستیشو ازون بالا ت میده و معجزه دنیای ما رو رقم میزنه. حتی بدون اینکه ما بفهمیم چطوری شد و چی شد. من مطمئنم. 

ما کافیه راه درستمون رو بریم و کار درستمون رو انجام بدیم. بقیش خودکار حل میشه. بدون شک.  

خدای درهای باز، خدای درهای بسته. ما را از این آستانه بگذران. 


سلام به همگی:)

من دیروز شهر پسر عمم بودم و امروز رسیدم به شهر خودم:) 

تقریبا اوضاع مرتبه بجز سرمای هوا و اینکه رفتم تا سوپرمارکتی که یه ربع تا خونه راه بود ولی  متاسفانه نتونستم بالش و پتو و ملافه پیدا کنم! 

حالا به دانشجوی ایرانی استادم ایمیل زدم تو یه پروازه یه ساعت دیگه میرسه اینجا ببینم چه کمکی میتونه بهم برسونه:) 

همین دیگه الان باید چمدونم رو بچینم توی اتاق و ازین کارا:) 

گفتم خبر بدم رسیدم و اوکیم. 

نظراتتونم میام جواب میدم:) 

 فعلا:)


قرار بود از زندگی جدیدم براتون بنویسم.

شب اول آرش و همسرش زحمت کشیدن برام پتو و بالشت اوردن و نجاتم دادن از سرما. 

فرداش هم ارش منو تا مرکز شهر رسوند که بتونم کارت اتوبوس بگیرم و برم اداره مالیات برای یه سری داستانا که شاید بعدا توضیح دادم الان حسش نبست. 

تو مرکز شهر پتو و بالش و کلافه و رو تختی رو بالشی خریدم با یه سری خوردنی و اومدم خونه با اتوبوس و دستهای پر.

پس فرداش همت کردم رفتم یه جای دورتر و قابلمه و اینا خریدم که بعدا فهمیدم چیز بدی گرفتم و باید عوضش کنم! خلاصه با کلی گم شدن و دو سری اتوبوس و اینا بلخره رسیدم به خونه. 

روز بعدش که پریروز باشه ارش و زنش منو بردن همون منطقه که دیروز رفته بودم. و من کل خریدامو کردم و ریختم تو ماشین ارش و تا خونم اوردم. خدا خیرشون بده بزرگترین کمک بود.

دیگه همین دیگه. دیروزم بلخره ناهار یه پاستا با یه کباب چوبی گوشت چرخگرده که خودم تو سس خوابونده بودم درست کردم و حسابی به خودم حال دادم. 

و امروزم هنوز هیچ کار نکردم:) دیگه کم کم باید خودمو تو محیط پیدا کنم:)

خب از چیزهای جالیی که اینجا دیدم براتون بگم:

۱. اتوبوسا توشون جای وصل کردن یو اس بی هست برای شارژ گوشی و اینا

۲. اینجا اتوبوسا وقتی وایمیستن یکم به سمت جهت سوار شدن مسافر خم میشن تا ارتفاع بیاد پایین و طرف راحت سوار شه!!

۳. اینجا چون محیط زمستونا سرده کل دانشکده های دانشگاه رو از زیر با زیرگذر به هم وصل کردن که شما از اولین نقطه وارد شی دیگه لازم نیست بیای رو سطح زمین و همون زیر گرم میمونی!

۴. دانشگاه در و سر در و . ندارد! 

۵. کار کردنشون خیلی جالبه تو دانشگا! اولا ساعت ورود و خروج خیلی معنی نداره! استاد هم لول دانشجوی دکتراس چون همشون استخدام مجسوب میشن! پس لازم نیس هر جا میخوای بری به استاد یا کسی توضیح بدی! یا حتی بگی چرا دیر یا زود اومدی! این یه وجه داستانه! وجه دیگه اونجاس که اینا هر ساعتی بیان، ساعت ۹ میرم فیکا!(یه جاییه فقط استادا و دانشجو دکتراها میرن! کارت اینا فقط درشو باز میکنه! قهوه مجانی و چایی و یخچال و فر و . هست! تااااازه! ظرف اینام هست و ماشین ظرفشویی که همه ظرفشونو بهد خوردن میچینن توش!). خب گفتم ۹ تا ۹:۳۰ فیکا. ۱۱ تا ۱۲ ناهار! ۲ تا ۲:۳۰ فیکا! ۴ هم میرن خونشون!!!!!!! خیلی باحالن! بعد اگر تو نری فیکا بهشون بر میخوره ناراحت میشن:) 

۶. همه به شدت عجیب انگلیسی بلدن. میشه گفت با تقریب خوبی بالای ۹۰٪ شون بلبل انگلیسی حرف میزنن باهات!

باز اگر چیز خاصی مد نظرتون بود بگید بیام ازش حرف بزنم یا برم ببینم چطوریه بیام بهتون بگم:)


رو تختم دراز کشیدم و به محضی که به خودم میام میبینم دارم به تو فکر میکنم. به تو که رفیق نیمه راه بودی. به تو که هر تلاشی برای حفظت عملا بی فایده بود و من راهی جز هیچ کاری نکردن برای نشکستن پلهای بیشتر بینمون نداشتم. به تو فکر میکنم که منو شکستی. و خب. انگار جامم اصلا خالی نیست. 

بعیده دیگه اینجا رو بخونی. البته اهمیتی هم نداره بخونی یا نخونی. چه فرقی میکنه اونی که رفته پشت سرشو نگاه بکنه یا نکنه. 

ولی من. حتی تو سکوت اینجا. به غم از دست دادنت فکر میکنم. به غم نداشتنت. به غم رفتن بی خداحافظیت. به غم بزرگ رفیق نبودنت انگار. 

لعنت به رابطه های یک طرفه. لعنت به تو و حرفی که زدی از فاصله دنیاهای ما. لعنت به چشمای تو که ندیدن اینهمه وقت پس داشتیم چه غلطی میکردیم لعنت به من که زودتر نفهمیدم و گذاشتم این حرف از دهنت خارج شه . لعنت به من که دلم یاد تو میفته و درد میکشه  

رفیق نبودی رفیق نیمه راه


امروز با جسلین (همکار هندیم) رفتیم پیاده روی . 

منو برد بالای یه جایی که در واقع محل مورد علاقه خودشه . ازونجا بخشی از شهر پیدا بود . چهار تا از دریاچه های توی سطح شهر و البته مرکز شهر و متعلقاتش . جای قشنگی بود .

دختر خوبیه . حس بدی بهش ندارم چون زیادی دختر نیست و کاراکترش همون مدلیه که من باهاش میجوشم . خودشم میگه کاراکتر تو چیزیه که من باهاش حس میکنم راحتم . خلاصه با هم خیلی خوبیم فعلا . هم اتاقیمم هست دقیقا پشت سر من میشینه توی اتاقمون . 

از اونجا دو تایی اومدیم بعدش پایین و رفتیم خرید کردیم یکم. و کلی گپ زدیم و خاطره تعریف کردیم و خندیدیم با هم . 

زبانشم خیلی خوبه به نسبت . راحت و روون حرف میزنه . و البته که لهجه شدید و بد هندی ها رو نداره . کاملا میشه فهمید چی میگه . 


امروز روز خوبی داشتم .

یه کتابی هست استاده بهم داده که بخونمش تا هفته بعد یه بخشاییشو . به هرچیزی میرسم که از بیخ بلد نیستم میشینم یوتیوب سرچ میکنم ویدیو اموزشی ازش میبینم تا بتونم یاد بگیرمش حسابی. خیر سرم به عنوان یه دانشجوی دکترا باید همه چیزو از بیخ خوب بلد باشم . واسه همین دارم سعی میکنم هر چیزی رو حسابی یادش بگیرم با حواشیش تا جایی که دستم میرسه و وقتم اجازه میده . نصف سهمی که باید میخوندمو تا الان خوندم و البته چون سرعت خوندنم داره به تدریج بهتر میشه و اینکه ویدیوها هم کمک میکنه زودتر مطالب جا بیفته دارم خوب پیش میرم مجموعا . 

بعد از ظهرش یه پسره هست قراره تو آزمایش ها کمکم کنه . اومد دنبالم با هم رفتیم پایین . بنده خدا معلومه چقدر سختشه انگلیسی حرف میزنه . با اینکه به واقع لهجه اش خیلی خوب و اوکیه و بلدم هست . ولی به طور واضحی داره زجر میکشه بنده خدا:) ولی دیگه با من مجبوره:) بهرحال . بعد از پیچ بستن و پیچ سفت کردن و هی تلاش برای یافتن شلنگ های مناسب و سفت کردنشون و جلوگیری از نشتشون موفق شدیم تست کیس ازمایشی دست گرمی رو درست کنیم که کار کنه . تهش کلی ذوق کردیم و خوشحال شدیم:) 


آقا جزو جالبی جات اینجا براتون بگم. دست دادن خیلی عجیب غریبه تو فرهنگ اینا . همو میبینن از دور وایمیستن به هم میگن Heyyyyyyyyyyy و همین! همین و بس! دست دادن خیلی عجیبه براشون! خیلی عجیب غریب به نظر میای اگر تلاش کنی باهاشون دست بدی مثلا! باید فقط از دور وایسی بگی هی! خیلی عجیب و جالبه این بخش فرهنگشون به نظرم! و تقریبا فرقی نداره غریبه باشه یا اشنا! شروع با همین هی هست! حالا میخواد پروفسور باشه یا بقال! هرچی! هی و همین و بس:)



امروز یکشنبس و هوا اینجا مه:) 

بهشته واقعا . اگر آقای معجزه اینجا بود قطعا اینجا بهشت من بود . و حیف که انقدر جاش خالیه .

از یوتیوب اجرای بردلی کوپر و لیدی گاگا تو اسکار رو گذاشتم داره میخونه . 

نشستم رو به پنجره و کیف میکنم از اینهمه سبزی و قشنگی:) چقدر قشنگه اینجا:) 

پنجره اتاقم رو به یه خیابونه. در واقع من طبقه بالای همکفم ولی اینجا چون یکم شیب خورده از خیابون اومده پایین خونه من هم سطح خیابونه در واقع:) ولی خب عوضش بسیار زیباست:) این تیکه که گفتم شیب خورده همش چمنه. ازونور اون دست خیابونم همش چمنه و بعدش یه سری ساختمون آجری رنگ هست که از بین سبزی ها و درخت ها پیداست:) این وسط توی چمن های اونور خیابون یه سری گل زرد ازینایی که تو جمن در میاد هم در اومده که خیلی خوشگلتر کرده . عکسشو حالا اپلود میکنم براتون ببینید:) 

این خیابونی که خونه من رو بهش هست از توش هم اتوبوس رد میشه هم ماشین . ولی اینجا انقدر خلوته مجموعا که خوبه گه گاه اتوبوس و ماشین رد میشه . 

ساختمونی که من توشم  سه طبقس که هر طبقه ۱۸ تا اتاق یه نفره داره:) و خب خیلی هم نزدیک دانشگاس . و ساختمون همه دانشجون . 

از حال و احوالم اینجا براتون بگم . من هیچ سختی احساس نمیکنم به واقع. حس میکنم هرچی هست از شرایطم تو ایران بدتر نیست اصلا . آرامش دارم . راحتم . و اینکه هرچی هست اختیار زندگیم دست خودمه . غذا پختن و خرید کردن و تنهایی هنوز اصلا اذیتم نکرده . اصلا حس نمیکنم سخته یا بده . خیلیم خوبه اتفاقا:) آخیش! 

خب قرار بوده یه کتابیو تموم کنم تا یه جاییش برای سه شنبه ارائه بدم ولی خیلی عقبم! برم که به اون برسم:) گفتم بیام یکم در جریان بذارمتون

راستی دیروز با دختر هندیه رفتیم تو مرکز شهر. خرید کردم از پیراهن هایی که خیلی وقت بود دلم میخواست ولی هی مامانم میگفت تو چاقی و اینا بازن و بهت نمیادخریدم! اتفاقا خیلیم بهم میاد و قشنگه! یقه اش هم بازه و استینم نداره! و کوتاه هم هست اتفاقا زانوهام بیرونه! ولی به خودم مربوطه! البته فعلا بیرون نتونستم خودمو قانع کنم بپوشمش ولی توی خونه پوشیدم و خیلیم خوشگله:) دوستش دارم! اقای معجزه هم دیدش و کلی ذوق کرد چقدر خوشگله بهت میاد:)

همین دیگه! اقا برم کتابمو بخونم که دیر شد و مونده! 


اقا!!! مقالم ماینور خورد:) یعنی در واقع یه سری گیر الکی بهش دادن و اکسپته! و من بسی بسی شادمانم:) خروجی چهار سال کار کردنمه قشنگ و خیلی عالی میشه که اکسپت شه:) ژورناله هم ژورنال خفنیه اخه:) کیو وان با ایمپکت بالای پنج:) فرو بره در چشم اون استاد استرالیایی که گیر داد تا مقاله کیو وان فلان نداشته باشی نمیتونم بگیرمت! دیگه مرغ از قفس پریده متاسفانه . 

امروز یکشنبس و اینجا امروز هوا مه. کاشکی میشد برم بیرون ولی متاسفانه تو خونه کار دارم! شاید یه نیم ساعت رفتم یه دوری زدم برگشتم ولی بیشتر از این بعید میدونم تایمی بمونه! 

اقا پرسن نامبرم دیروز اومد!!! یعنی دیروز بعد ظهر برای اینکه شارژر یه لپتاپی که مال من نبود خونه جا مونده بود و استاده میخواستش مجبور شدم برگردم بیام خونه . یه سرک کشیدم دم در تو صندوق پستم و دیدم بله:) یه نامه از اداره مالیات اومده! بازش کردم و همزمان اومدم بالا! دیدم توش به زبون مسخره خودشون نوشته و فقط دیدم یه چیزی شبیه پرسن نامبر اون بالا نوشته و یه عددی هم زیرشه! حدس زدم درسته ولی بازم از نامه عکس گرفتم برای خانوم پسر عمم که یه شهر دیگن فرستادم! گفت مبارکه و درست شده و اینا. آخیش خلاصه:) ازونورم این دختره که همزمان با من اومده با پرسن نامبر موقت حتی رفت حساب بانکی باز کرد و اینترنت بانک داره الان و اینا:) نتیجتا منم میتونم دیگه داشته باشم فکر کنم . هرچند باید برای آیدی کارت هم درخواست بدم . که پسر عمم برام درخواست داده بدون اینکه بگم تو درخواست بده! و تصمیم گرفته من کی برم! فردا که کلی کار دارم وسط روز باید برم مرکز شهر! خلاصه که یه وضعیتیه دیگه . 

ازونور پسفردا باید برم برای استاد اینجا ارائه بدم که خب یکم استرس داره! و هنوز یک صفحه پاور پوینتم حاضر ندارم:) ولی خب متن تموم شده و انصافا بخش خیلی زیادیشو خوب فهمیدم:) باید بشینم امروز فردا پاور درست کنم:) خودشم اون روز اومده بود میگفت ببین من نمیخوام همه مبانی اینا رو تا بیییییخ بلد باشیا! فقط در این حد که یکی ازت پرسید این چیه بدونی چیه! فکر کنم گرخیده بود زیاد بلد شم خودش بلد نباشه:))

همین دیگه من بروم:)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

:) Will کامپیوتر کلاس 8/4 دوره 35 رشته فوتبال پایگاه خبری تحلیلی شهر گناوه فروشگاه تصفيه آب حيات محیا کامپیوتر محمود نامي